شیدایی

وقتي كه كسي گره خورده باشد به بند بند زندگي ات ،

وقتي كه خاطراتش ته نشين شده باشد در عمق وجودت ،

 آن وقت صبح ها كه بيدار مي شوي حس مي كني دارد نگاهت ميكند ،

 با همان چشم ها ، همان چشم هاي مهربان ، نه اينكه باشد ها !!

نه نيست !!

 اما انگاري كه هست ،

كه هست و نگاهت مي كند

 و تو ناخواسته بازهم يك صبح ديگر را با او آغاز مي كني

و پاك فراموشت مي شود همين ديشب ،

 همين ديشبه ديشب موقع خواب ،

قسم خورده بودي براي هميشه فراموشش كني

و خدا را نيز قسم داده بودي فراموشت كند ...

بعدش توي آينه دستشويي

 كه خودت را نگاه مي كني هي به خودت مي گويي ،

 بايد مدل ابروهايم را عوض كنم ؛

رنگ موهايم را فلان كنم ،

بايد صورتم بازهم چاق تر شود

و انگار نه انگار كه كسي نيست

كه براي ديدن اين تغييرات در تو ،

 ته دلش قنج بزند از داشتنت ...

بعدترش لباس كه مي پوشي

 هي

وسواس به خرج مي دهي ،

رنگش به سليقه او باشد ،

مدلش هم

، نكند او خوشش نيايد ،

عطرت را با وسواس هميشگي

روي نقاط نبض دار بدنت اسپري مي كني كه نكند بويي

جز بوي تورا حس كند

و بازهم انگار نه انگار كه اون تو را پاك كرده است

 از زندگي اش چه رسد بوي عطرت را ...

بعدترش از خانه كه بيرون مي روي ،

 پايت كه در پياده رو

 روي برگ هاي خشك و رنگارنگ پاييزي مي رود ،

 آسمان نيمه ابر و آفتابي را كه نگاه مي كني ،

نفس كه مي كشي هواي ملس فصل دلخواهت را ،

سوار تاكسي كه مي شوي ،

 از خيابان هاي هميشگي كه عبور مي كني ،

 هي عين ديوانه ها سرت را مي بري بالا ،

 لبخند مي زني ، ته دلت يك جورهايي مي شود ،

هوسش مي كني ،

دلت براي يك قرار عاشقانه ي عصرانه پر مي كشد ،

 براي شنيدن دو نفره ي يك آهنگ خاص ،

براي گپ زدن در ماشيني عرق كرده از سرما ،

براي شنيدن بوي دوباره ي عطرش ،

براي خنده هاي از ته دلتان ،

براي دوستت دارم گفتن هاي ته دلت ،

براي حس كردن نگراني هاي هميشگي اش

، براي ...

اما خودت خوب مي داني ،

 خوبه خوبه خوب مي داني كه همه ي اينها

 فقط در خيال تو هر روز تكرار مي شوند

و واقعيت چيز ديگريست و تو هنوز

 احمقانه و شايد كودكانه نتوانستي فراموشش كني ....

 ساعت كه از 6 عصر مي گذرد

و گوشي ات مانند همه روزهاي گذشته

خاموش و ساكت روي ميز اتاقت به تو دهن كجي مي كند ،

 باورت مي شود كه او ديگر نيست ...

نيست

كه تمام آن روز دلپذير را برايش تعريف كني ،

كه در يك بعداز ظهر پاييزي در كنارش آرامش را بيابي

،‌نيست كه ساعاتي چشم بدوزي به چشم هاي مهربانش

و سعي كني به او بفهماني چقدر دوسش داري ،

 نيست كه نگرانت شود كه سرما نخوري ،

كه بازهم بي شام نخوابي ،

كه مراقب خودت باشي ،

كه شب تا شب بخير نگفته به بستر نروي ...

و تو به بستر مي روي ،

بي اينكه كسي به تو شب بخير بگويد ،

 نگران گرسنگي ات باشد ،

بهت گوشزد كند كه مراقب سرماخوردگي ات باشي ،

كه بگويد نگرانت است ،

كه دوستت دارد .... كه دوستت دارد ...

و شب باز هم تكرار مي شود ،

تو بازهم با چشم هايي كه محكم به هم فشارشان مي دهي

و اشكهايي كه دانه دانه مي چكد

 بر روي بالش رنگ تختت

و قولي كه براي هزارمين بار

 صورتي در دلت تكرارش مي كني به خواب مي روي ،

قولي براي فراموشي اش ...

 براي باور نداشتنش ...

و صبح ...

و صبحي ديگر ...

زندگي ات باز هم تكرار مي شود ...

همان تكرار دردناك و تلخ ...

بي اينكه خاطرت باشد ، ديشب به خودت چه قولي داده بودي ...

fariba

شنبه 21 دی 1392برچسب:, | 23:9 | yasamin | |

www . night Skin . ir