شیدایی
تنگی نفس گرفته بود، در هیاهوی نفس گیر بی او بودن فکرش هم انگاری با باد رفته بود بر باد و وجودش در هجوم دلتنگی هایش گم و تکه های حواسش هر کدام در گوشه ای رد پای عشق را از هرکجای زندگیش دنبال میکرد، تنها به او می رسید ... باید به خدا شکایت کند نه!شکایت هم چاره ساز نبود باید نفرینش میکرد! پس گفت: الهی! جز من،هیچکس را نخواهد
نظرات شما عزیزان:
www . night Skin . ir |